…و حرف که به اینجا کشیده شده بود، پیرمرد چپقش را تکانده و کیسۀ توتونش را پیچیده و گوشه ای گذاشته بود. مدتی بی کلام به دیوار کاهگلیِ رو به رویش خیره مانده و بعد، گفته بود از چاه وِیلی که انگار از پس سال های سیاه، در تاریکی غبارگرفتۀ میان جرزهای قلعه، جایی که جز همان چند نفر، احدی هم از وجودش خبردار نبود، چشم دوخته بود به قلاب و طناب چنگ زده به هشتیِ بالای سرش…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.
اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “رمان “بلوای خاک” محمدسعید احمدزاده” لغو پاسخ
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.